سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ارتباط بی‌سیم با مرکز قطع شده بود؛ به این ترتیب باید برمی‌گشتیم و فعلا قید پاکسازی روستای مورد نظر را می‌زدیم. منتظر بودیم 2 نفر از بچه‌ها را که فرستاده بودیم بالای تپه برگردند تا ما هم راه بی‌فتیم. 20دقیقه‌ای فرصت داشتیم، خیلی نگران بودم. 20دقیقه برایم مثل یک سال گذشت. سعی کردم خودم را با تماشای مناظر اطراف سرگرم کنم. کوه‌ها و تپه‌ها و حتی تخته‌سنگ‌ها و خورده‌سنگ‌ها، عجیب داشتند نگاهمان می‌کردند و هرچه بیشتر می‌دیدند، تعجبشان افزون‌تر می‌شد، تقصیری هم نداشتند آخر برای نخستین بار بود که ما را می‌دیدند و برای نخستین مرتبه بود که چشمشان به پاسدارها افتاده بود. گرچه این تعجب ذره‌ای در آرامش و متانت طبیعت تاثیر نگذاشته و همچنان ثابت و صبور سر جایش ایستاده بود و این بزرگترین درسی است که طبیعت می‌تواند به انسان بیاموزد. آیه المومن کالجبل الراسخ (مومن همانند کوه استوار است) مصداق همین صبر، ثبات، ایستادگی و استقامت در مقابل رخدادهاست.

عادت داشتم هر موقع حدیث یا آیه‌ای یادم می‌آمد، آن را به غلامعلی می‌گفتم تا بدانم او در این مورد چه می‌داند و برداشتش چیست. بعضی وقت‌ها سر همین کار، ساعت‌ها به بحث می‌نشستیم اما همیشه به نتیجه واحدی می‌رسیدیم. رو به غلامعلی کردم و صدایش زدم غلامعلی!
بله
می‌گم المومن کالجبل الراسخ یعنی چه؟
تو هم خوب ذوقی داری‌ها! هر برنامه‌ای که پیش می‌یاد یه چیزی تو آستینت داری که بگی! یادته رو تپه ابوذر هم که بودیم اون خطبه حضرت علی رو گفتی؟ خیلی جالب بود.

اما تو این جمله‌ای که گفتی مطلب اصلی جبل راسخ هستش که باید معنیش رو فهمید. عقیده تو هم حتما این نیست که منظور معنی تحت اللفظی کلمه یعنی کوه استوار است؟ آخه اگه همین کوه‌های به ظاهر استوار که مثل شاخ شمشاد اینجا ایستادن رو بخوای ببری توی یک صحرای بی‌آب و علف و آب را هم به‌روشون ببندی دیگه از استواری می‌افتند. اگه انبوهی از دشمن محاصره‌شون کنند از استواری می‌افتند، اگه طفل 6 ماهشون رو جلوشون شهید کنی از استواری می‌افتند، اگه نوجوان 14سالشون رو شهید کنی از استواری می‌افتند، اگه دست‌های برادرش رو قطع کنند و بعد هم به شهادتش برسونند از استواری می‌افتند، اما امام حسین (ع) نه تنها اینها رو داد بلکه...

در ادامه مطلب بخوانید...

 

بچه‌های دیگر هم داشتند همراه من به دقت به حرف‌های غلامعلی گوش می‌دادند.

هر کدوم از یاران امام حسین (ع) که شهید می‌شدند، چهره امام بشاش‌تر و بر افروخته‌تر می‌شد و چون حس می‌کرد دارد به خدا نزدیکتر می‌شود، سبکبال‌تر و پر تحرک‌تر می‌شد. تازه آخرش هم نوبت خود امام حسین(ع) رسید و تن بی‌سرش رو لشکر یزید به‌خیال خودشون فاتحانه زیر سم اسب‌هاشون گرفتند و خیمه‌های اهل بیت نشون داد که جبل راسخ یعنی چه! و صحنه کربلا و روز عاشورا رو همه بحق بزرگترین پیروزی تمام تاریخ اسلام می‌دونند. گرچه اون موقع همه مسلمون‌ها فکر می‌کردند فاتحه اسلام خونده شده و دیگه ابر کفر جلوی خورشید حق رو گرفته و کار تموم شده، اما می‌بینید که جوشش همون خون بعد از 1300 سال الان چطور داره اثر خودش رو می‌کنه! حداقلش اینه که ما هر کدوم از یه گوشه‌ای و از سر یه کاری بلند شدیم، اومدیم اینجا که بگیم ما اومدیم به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین (ع) لبیک بگیم، مگه نه؟

الله اکبر... خمینی رهبر. صدای یکپارچه بچه‌ها دشت و کوهستان را پر کرد و الله اکبرها چند مرتبه بین کوه‌ها پیچید و هر بار صدایش به‌گوشمان رسید، تکبیر کوه‌ها از تکبیر بچه‌ها خیلی ضعیف‌تر بود و انگار از صحبت‌های غلامعلی شرمنده شده و دریافته بودند که جبل الراسخ کیست.

غلامعلی رو به بچه‌ها کرد و ادامه داد: اگر تکبیر شما برای تایید حرف‌های من است، باید بگویم نتیجه‌گیری صحبت‌هایم هنوز مانده! اگر ما به این حرکت امام حسین(ع) مومن هستیم و معتقدیم که در خط امام حسین(ع) حرکت می‌کنیم، باید واقعا حسینی باشیم نه یک ذره کمتر و نه یک ذره بیشتر. زمان را باید همیشه محرم فرض کنیم و همه زمین را کربلا و هر روز را عاشورا و در این عاشوراهای مکرر، شتابان به دنبال رویارویی با جبهه کفر و ظلم باشیم. در هر چهره‌اش جلویش بایستیم، یا شکستش دهیم یا اینکه حسین(ع)گونه خونمان را بر زمین بریزیم و فریادگر مظلومیت خودمان و ظالم بودن طرف مقابل باشیم. الان هم که اینجا هستیم همین است. ممکنه در راه کمین کرده باشن و هر 45 نفرمان را هم سر ببرند و این را ضد انقلاب بگذارد توی بوق و بگوید که ما داغونشان کردیم و 45 نفرشان را کشتیم و چه و چه! اما این برای آنها پیروزی نیست! شکست است، چراکه کردستان آنقدر در حاکمیت طواغیت بوده که همه‌چیز، حتی دین هم در اینجا مسخ شده و این خون‌های ما است که خاک کردستان را تطهیر می‌کند و فضا و هوایش را عطرآگین می‌سازد و لاله‌هایی که در کردستان می‌پروراند، جوان‌های آینده کرد هستند که راهشان را اسلام اصیل قرار خواهند داد و ادای حق این خون‌هایی که همه‌جای کردستان را رنگین کرده، است.

خلاصه بگم! حسینی هستیم و حسینی عمل می‌کنیم، مقاومت و جنگ مردانه و با شرافت تا آخرین گلوله و اگر گلوله‌ها هم تمام شد با سلاح اصلی و آخرین، یعنی خونمان، خط جهاد را متصل می‌کنیم به خط شهادت.

این‌بار دیگر فریاد تکبیر بچه‌ها انگار می‌خواست سقف آسمان را سوراخ کند و بالاتر برود.
حرف‌های غلامعلی خیلی گرم و شیرین بر فطرت بیدار و پاک بچه‌ها می‌نشست و روحشان را به آتش می‌کشید.

 

 


گرچه صحبت‌های غلامعلی کمی طولانی شد، اما هنوز بچه‌هایی که بالای تپه رفته بودند، به پایین نرسیده و در نیمه راه بازگشت بودند. بعد از اینکه بچه‌ها را کاملا توجیه کردیم، دستور حرکت صادر شد. یکی فریاد زد: برادران قدر این لحظه‌های خوب را بدانید که با زبان روزه، زیر آفتاب داغ، آمده‌اید تا برای اسلام فداکاری کنید، این توفیق هر کسی نمی‌شود. برادران، خدا نصیب هرکسی نمی‌کند که مثل حضرت علی(ع) روزه اش را با شربت شهادت افطار کند. هرکس نصیبش شد، بقیه را از یاد نبرد و شفیع همه باشد پیش ائمه معصومین و پیش خدا.

قطار خودروها کم‌کم داشت آخرین پیچ منتهی به ده بویین‌سفلی را پشت سر می‌گذاشت. احساس کردم آنجا چیزی که مدتی بود در پی آن بودم، بسیار نزدیک شده است. ماشین ما پیچ را طی کرد و پس از ماشین ما نوبت ماشین زیل بود که داشت به پیچ نزدیک می‌شد. ناگهان با صدای یک انفجار، تیراندازی به طرف ستون شروع و یکباره همه‌جا مثل جهنم زیر و رو شد. تا آن موقع، درگیری به آن شدت ندیده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به اطرافمان آتش می‌ریختند.

بچه‌ها به سرعت از ماشین‌ها بیرون پریدند و کنار جاده موضع گرفتند. با چند تا تیری که به بدنه ماشین‌ها خورد، ما هم به دنبال راه نجات بودیم. ناگهان سوزش و درد عجیبی در بدنم احساس کردم. خونم روی لباس‌های غلامعلی ریخت و از لای چشم‌های نیمه بازم غلامعلی را می‌دیدم که داشت داد و فریاد می‌کرد، اما اصلا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید.  غلامعلی داخل ماشین بود و سعی می‌کرد لوله تیربار گرینوفش را که بین شیشه جلو و بدنه ماشین گیر کرده بود، بیرون بیاورد. گلوله‌ها نیز بدون لحظه‌ای درنگ و بی‌محابا با ماشین اصابت می‌کردند.

غلامعلی سرانجام موفق شد لوله تیربارش را خلاص کند و بیرون جهید. او در کنارم روی زمین نشست. هنوز حرف نزده بودم که صدای انفجار شدیدی هر دوی ما را به کناری پرت کرد. تا چند لحظه دود و غبار به حدی بود که هیچ چیز دیده نمی‌شد. وقتی هوا کمی صاف شد، دیدم صورت غلامعلی خونین شده و از گوش او نیز خون می‌آید. غلامعلی بلند شد که وضع بچه‌ها را بررسی کند. به محض برخاستن، تیری که به دست راستش خورد او را بر جای خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلا به روی خود نیاورد. همه بچه‌ها پشت ماشین زیل سنگر گرفتند. تیراندازی دشمن خیلی سبک شده بود و چون توانسته بودند ستون را متوقف کنند، فقط تک تیراندازی می‌کردند.

به غلامعلی گفتم: وضع بچه‌هایی که توی ماشین سیمرغ بودند، چطور است؟ آیا می‌توانی آنان را ببینی؟ غلامعلی برخاست که عقب را نگاه کند و وضع ماشین سیمرغ را بفهمد، باز هم به محض اینکه بلند شد، یک تیر دیگر به همان دستش اصابت کرد.
انگار تیری بود که به جگر من خورد! فریاد زدم غلام چرا حواست را جمع نمی‌کنی؟
فریاد من بی‌جا بود، آخر غلامعلی تقصیر نداشت. با این حال او هیچ نگفت و سرش را پایین انداخت و گفت: به چشم!

در همین لحظه صدای بلندگویی بلند شد و خطاب به ما گفت: برادران پاسدار! ما می‌دانیم شما روزه هستید؛ ما هم روزه هستیم! بیایید تسلیم شوید تا با هم برویم و افطاری بخوریم.
تازه یادم افتاد که همه روزه هستیم.

غلامعلی سرش را از شیار بالا آورد و تیربارش را روی لبه گذاشت و رگبار گلوله‌ها را به طرفی که صدای بلندگو می‌آمد، روانه ساخت. این نخستین و بهترین واکنش ما بود.

پیراهن غلامعلی را کشیدم و گفتم: اگر بتوانی بچه‌ها را پخش کنی تا حلقه بزنند و نگذارند محاصره شویم، خیلی عالی است!
گفت: پس من می‌روم پیش بچه‌ها. راستی تو چکار می‌کنی؟ گفتم برو من هم پشت سرت می‌آیم!
گفت: خیلی خب پس معطل نکن!

غلامعلی این را گفت و جستی زد و از درون شیار بیرون رفت و شروع کرد به دویدن. صدها گلوله در آن مسیر 20متری او را بدرقه کردند! به لطف خدا توانست خود را به بچه‌ها برساند.

تقریبا یک ساعت از درگیری گذشته بود که ناگهان صدای حرکت یک ماشین سیمرغ از دور به گوش من رسید که داشت به طرف ما می‌آمد. ماشین سیمرغ خیلی نزدیک شده بود. جای آن همه ترس و ناراحتی را امید و خوشحالی گرفت. راننده ماشین سیمرغ، برادر شهبازی بود که با 3 چرخ پنچر، با سرعت زیاد به طرف بانه در حرکت بود. گلوله‌ها در رفتن به طرف او مسابقه گذاشته بودند! این حرکت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند، نیروی کمک‌ هم از راه خواهد رسید و از این لحظه به بعد حالت تدافعی‌شان به یک حالت تهاجمی بدل شد. شدت گرفتن تیراندازی‌ها حکایت از وحشت بیشتر و بیش از اندازه دشمن از حرکات برادران داشت.

تقریبا پس از 4 ساعت درگیری، از دور، آمدن ستون نیروهای کمکی را احساس کردم. با ورود آن ستون به صحنه نبرد، برای چند دقیقه، درگیری بسیار شدیدی در گرفت، اما این ضد انقلاب بود که صحنه نبرد را خالی کرد و گریخت و تیراندازی‌ها آرام آرام کم شد.
نخستین مجروحی که به طرف بانه منتقل شد، من بودم. یک ساعت بعد از من، غلامعلی را که کاملا هم بیهوش بود، به بیمارستان آوردند.

شهید پیچک پس از اندک معالجه‌ای به سر پل ذهاب رفت و بر اساس لیاقت، صلاحیت و ایمانی که از خود نشان داده بود، به سمت فرماندهی منطقه سر پل ذهاب منصوب شد. بعد از مدت کوتاهی، شهید بزرگوار، محمد بروجردی که بسیار شیفته ابتکار عمل و تسلط وی بر امور نظامی شده بود، مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه غرب را به عهده این معلم جوان پاسدار گذاشت. روح بلند او و منش بزرگوارانه‌اش، موجب جذب بسیاری از نیروهای لایق و کارامد به سپاه غرب شد که با کمک آنان عملیات بزرگی چون کلینه، سیدصادق و در دنباله آن، عملیاتی بازی دراز را که شخصا در طراحی آن نقش اصلی را بر عهده داشت با موفقیت هدایت کرد.

در تمام جلساتی که با ارتش داشت، نظراتش همواره از سوی فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسین قرار می‌گرفت و همین امر موجب همکاری بسیار موثر ارتش با سپاه شده بود. شهید پیچک، در اوایل سال 60 به فکر انجام عملیاتی گسترده برای آزادسازی بخش وسیعی از ارتفاعات میهن اسلامی، از اشغال رژیم بعثی عراق افتاد و به همراه شهید بزرگوار حاج علی موحد دانش، در حدود 5 ماه مشغول به شناسایی خطوط دشمن و طراحی عملیات چرمیان، سر تنان، شیا کوه؛ دیزه کش، برآفتاب دشت شکمیان، اناره دشت گیلان و مناطق دیگری در دشت گیلان غرب بود.

برادرها، شما امشب به جنگ با صدام می‌روید، برای اینکه حقی را بر جهان ثابت کنید. حق دفاع از اسلام و سرزمین اسلامی ما که مورد هجوم کفار و بیگانگان واقع شده و شما امشب برای اثبات این حق، راهی تنگه قاسم‌آباد می‌شوید. با توکل به خدا و استعانت از آقا اباعبدالله امان دشمن را ببرید. برادرها با وجود اینکه برای فتح این ارتفاعات خون‌های زیادی داده شده، ولی ما هنوز نتوانسته‌ایم آنها را از وجود دشمن پاک کنیم. انشاءالله در این عملیات با آزادی این ارتفاعات استراتژیک، قلب امام را شاد خواهیم کرد. به محض اینکه غلامعلی برای سومین بار دعای طلب شهادت را تکرار کرد، به طرفش رفتم و بی‌مقدمه بغلش کردم و با تمام قدرت در آغوشم فشردم. اشک از چشمانم سرازیر بود. با زحمت خودش را از من جدا کرد و با همان لبخند همیشگی گفت: چه خبرته برادر، معلوم هست چه شده؟

غلام! هرجا که بروی باتو می‌آیم. باید مرا با خودت ببری، تو را به خدا رویم را زمین نزن. با همان خنده جواب داد: اتفاقا این دفعه فقط من و حاج علی می‌رویم. آمدن تو هیچ لزومی ندارد، باشد برای دفعه بعد، اگر عمری باقی بود.
با بغض گفتم: آخه غلام، الان تو هم مجبور نیستی بری، دیگه به تو ربطی نداره.

اخم‌هایش رفت توی هم و خنده روی لبش خشکید. با دلخوری گفت: نزدیک به 5 ماهه که من و علی و بر و بچه‌های دیگر داریم روی طرح این عملیات کار می‌کنیم، حالا می‌خواهی به خاطر یک همچین موضوعی کار را نصفه‌کاره رها کنیم. با استفاده از امکانات بیت‌المال و به خطر انداختن جان بچه‌های مردم کار را به اینجا رساندیم، حالا می‌خواهی چون یک عنوان را که به من امانت داده بودند، از من پس گرفته‌اند، همه‌چیز را فراموش کنم. نه برادر من، من از اولش هم یک بسیجی ساده بودم و بس.

در همین زمان، حاج علی با چهره‌های خندان به سمت ما آمد، با دست قطع شده‌اش، به حسین که لنگ لنگان خودش را به دنبال او می‌کشید، اشاره کرد و گفت: غلام، این با پای چلاقش یقه مرا گرفته که من هم با شما می‌آیم. اینکه همه جا به ما آویزون بوده، بگذار این دفعه هم بیاد، منطقه را هم می‌شناسد، ضرری ندارد. خونش به پای چلاق خودش.



لب‌های غلامعلی دوباره به خنده باز شد و در حالی که به طرف حسین می‌رفت، گفت: اگه توانست پا به پای ما بیاد اشکالی ندارد. می‌توانی برادر من؟ متوجه نشدم حسین به او چه گفت که غلامعلی با صدای بلند خندید و حسین را در آغوش گرفت و از زمین بلند کرد و سر و صدای حسین بلند شد: ای بابا پدرم را در آوردی غلام! این پا دیگه برای ما پا بشو نیست. امشب غلامعلی خیلی عوض شده بود. تا به حال چنین احساسی نسبت به او پیدا نکرده بودم، احساس اینکه این آخرین باری است که می‌بینمش، دیوانه‌ام می‌کرد. غرق در افکار خود بودم که دستی به شانه‌ام خورد: اخوی ما رفتیم اگه ما را ندیدی عینک بزن... فعلا عزت زیاد، حلالمان کن. بار دیگر همدیگر را در آغوش گرفتیم. انگشترم را از انگشت در آوردم، کردمش به انگشت غلامعلی و در یک فرصت مناسب بی‌هوا دستش را بالا کشیدم و بوسیدم، تا دستش را عقب کشید، بوسه‌ای هم به پیشانی‌اش زدم و گفتم: تو را خدا مراقب خودت باش. دستانم را در دستان نرمش فشرد. ناگهان چیزی به خاطرم رسید، عکس کوچکی از امام را که همیشه در جیب پیراهنم داشتم، در آوردم و به غلامعلی دادم. آن را بوسید و به پیشانی‌اش گذاشت. اشک از چشمانم سرازیر بود، گفتم: تحفه درویش، یادگاری داشته باش.

نمی‌دانم چرا این کار را کردم، انگار مطمئن بودم که در این رفتن، برگشتی نیست. صدای حاج علی در سنگر پیچید: بجنب غلام، داره دیر می‌شه صبح شد. سرانجام در روز 20 آذرماه سال 60 با وجود اینکه شهید پیچک دیگر مسئولیت عملیات منطقه را برعهده نداشت، پس از اعزام نیروها به نقطه رهایی به همراه شهید حاج علیرضا موحد دانش و یکی دو نفر از همرزمانش برای انجام آخرین شناسایی، عازم ارتفاعات «برآفتاب» شد که در آنجا مورد اصابت 2 گلوله از ناحیه سینه و گردن قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر پاک شهید پیچک در عمق خاک عراق و درست زیر دید دشمن قرار گرفت. سرانجام پس از 2 روز تلاش مستمر از سوی رزمندگان و شهادت 2 تن از دوستانش هنگام تلاش انتقال پیکر او، جسم پاکش به میهن اسلامی بازگردانده شد.

منبع: ملت ما به نقل از «ستارگان آسمان گمنامی» نوشته محمد علی صمدی

 


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :5
کل بازدید : 84025
کل یاداشته ها : 53


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ